اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

خدمات وبلاگ نویسان جوان

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه در دانشش اختلاف و دوگانگینباشد . [امام باقر علیه السلام ـ در بیان معنای راسخان در دانش ـ]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :5
بازدید دیروز :7
کل بازدید :36189
تعداد کل یاداشته ها : 15
103/2/7
11:27 ع




مشخصات مدیروبلاگ
 
ایمان شرفی[151]
وبلاگ اطلاعات عمومی

خبر مایه
پیوند دوستان
 
سکوت ابدی آوای قلبها... سفیر دوستی .: شهر عشق :. طریق یار منطقه آزاد ابـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرار رازهای موفقیت زندگی قافیه باران Dark Future بنفشه ی صحرا کلبه تنهایی جیغ بنفش در ساعت 25 مکاشفه مسیح تنهاترین عاشق سکوت فریاد من است مثلث یک ضلعی کیمیا آقا رضا بندر میوزیک یه دخترشاد عاشق دربدر نبض شاه تور عدالت جویان نسل بیدار صل الله علی الباکین علی الحسین Sense Of Tune هستی مامان خورجین عشق *ایستگـــــــــــــــــــــــــــاه انـــــــــــــــــــــرژی* اس ام اس خنده دار . اس ام اس روز روان شناسی کودک عشقی من + تو = ما آهنگهای بروز دنیا بی تو 2 صدفم چشم به راهتم برگرد هزاره رنگین کمان ایستگاه دلتنگی دهاتی دکتر علی حاجی ستوده زیباترین خنده در غروب یک روز پاییزی zohoor تکیه گاه من فریاد بی صدا بمب خنده تنها زنبورعسل عاشقانه *مهشید* مطالب متفرقه nafas جست وجوگر همنواز داستان های زیبا وخواندنی میترایسم بهترین اسلحه:عشق دیار غم سلام بر مردان بی ادعا عشق اسمانی ... انتظار اجتماعی جزیره صداها تنها ترین لحظه های دلتنگی... خاطرات من میترا سمیرا ASHEGHANE گالری هنری نی نی مجتبی شادی(زمزمه های دلتنگی) افسوس که روزگار بر خلاف ارزوهایم گذشت افسوس...... آوای عشق همه نمک بریزیم! صدای سخن عشق * امام مبین *
عناوین یادداشتهای وبلاگ
صفحه ی اول: عناوین یادداشتها[15]

ماجرای جنگ بدر:

ماجرای جنگ بدر است که نخستین جنگ بزرگ مسلمانان با کفار قریش بود که شخص پیامبر در آن شرکت نمود و فرماندهی جنگ را در دست داشت. مسلمانان در این جنگ ضربه سختی بر دشمن وارد کردند. در آیات 45 و 46 سوره انفال شش دستور نظامی ذکر شده که در جنگ بدر موجب پیروزی مسلمانان گردید، که اگر مسلمانان در سایر جنگها رعایت کنند، پیروزی از آنِ آنها است، این پیروزی، بسیار عجیب بود، چرا که تعداد مسلمانان کمتر از یک سوم تعداد دشمن بود، تجهیزات آنها، قابل مقایسه با تجهیزات جنگی دشمن نبود، لطف سرشار الهی نصیب مسلمانان شد، چنان که در آیه 26 انفال می‎خوانیم:

«وَ اذْکُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِیلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِی الْأَرْضِ تَخافُونَ أَنْ یتَخَطَّفَکُمُ النَّاسُ فَآواکُمْ وَ أَیدَکُمْ بِنَصْرِهِ...؛ به خاطر بیاورید هنگامی که شما گروهی کوچک و اندک و ضعیف، در روی زمین بودید، آن چنان که می‎ترسیدید مردم شما را بربایند، ولی خدا شما را پناه داد و یاری کرد...»
جنگ بدر در سال دوم هجرت رخ داد، و موجب شکست مفتضحانه دشمن گردید. در این جا نظر شما را به خلاصه‎ای از این نبرد قهرمانانه جلب می‎کنیم:
«بدر» منطقه وسیعی است که دارای چاههای آب بوده و همواره کاروانها در آن جا توقف می‎کردند و از آبهای آن بهره‎مند می‎شدند.
بدر در جنوب غربی مدینه بین مدینه و مکه قرار گرفته و از این رو آن را بدر می‎گویند که نام صاحب آبهای آن «بدر» بوده است.
علت این جنگ این بود که: در ماه جمادی الاول سال دوم هجرت به پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ خبر رسید که «کرز بن جابر» با گروهی از قریش تا سه منزلی شهر مدینه آمده و شتران پیامبر را با چهار پایان افراد دیگر به غارت برده و به محصولات مدینه آسیب زده‎اند. رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ بی‎درنگ پرچم جنگ را به علی ـ علیه السلام ـ سپرد، آن حضرت با جمعی از مهاجران به تعقیب آنها رفتند تا به چاه بدر رسیدند و سه روز هم در آن جا توقف کردند، هر چه جستجو کردند، کسی را نیافتند سپس به مدینه برگشتند (این غزوه را غزوه بدر اولی یا بدر صغری گویند).
از طرفی کفار، اموال مهاجران را در مکه، مصادره کرده بودند، و به طور کلی می‎خواستند، مسلمانان را در مدینه در فشار محاصره اقتصادی قرار دهند، و روشن است که اگر این فشار ادامه می‎یافت، دست کم جلو توسعه و گسترش اسلام گرفته می‎شد.
پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ برای شکستن این محاصره، تدابیری اندیشید، بزرگترین تدبیرش این بود که عبور کاروانهای تجارتی مشرکان مکه را قدغن کند.
چهل نفر از مسلمانان را تحت فرماندهی حضرت حمزه که قهرمان رزم آوری بود، برای کنترل مسیر کاروانها فرستاد. پیامبر بیست شتر در دسترس آنها قرار داد. این چهل نفر تحت فرماندهی حمزه، به منطقه‎ای بین مدینه و دریای سرخ که راه عبور کاروانهای مکه بودند رفتند و از آن جا نگهبانی نمودند، منطقه‎ای که 130 کیلومتر عرض داشت و کاروانهای مکه چاره‎‎ای نداشتند جز این که از آن عبور کنند. چند روز گذشت دیدند کاروانی نمایان شد، وقتی کاروان نزدیک آمد معلوم شد که کاروان قریش است که سیصد نفر همراه کاروان می‎باشد، حمزه اعلام جنگ کرد، ولی کفار که از دلاوری‎ها و شجاعت حمزه اطلاع داشتند، پیشنهاد صلح کردند، حمزه نیز مصلحت امر را بر صلح دانسته، و جنگ واقع نشد. (این ماجرا را سریه حمزه گویند.)
چند هفته از این ماجرا گذشت. از گزارش گزارشگران اسلام که با دقت و هوشیاری مراقب عملیات دشمن بودند، معلوم بود که دشمن دست بردار نیست، و در فکر تدارک جنگ و ادامه محاصره اقتصادی و... است و پی فرصت می‎گردد.
در این شرایط به پیامبر چنین گزارش رسید: «کاروان بزرگی همراه دو هزار شتر (و به نقلی هزار شتر) که پنجاه هزار دینار کالا حمل می‎کند به سرزمین مدینه نزدیک شده و به طرف مکه می‎رود و رئیس این کاروان، ابوسفیان است، و چهل نفر از آن نگهبانی می‎کنند، و اکثر مردم مکه در آن کالاهای تجارتی شرکت دارند.»
پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ به اصحاب رو کرد و فرمود: «این کاروان قریش است به سوی آن بروید، شاید خدا به این وسیله در کار شما گشایشی بدهد.»
طولی نکشید 313 نفر از مسلمانان در رمضان سال دوم هجرت همراه پیامبر از مدینه به سوی بدر حرکت کردند که 77 نفرشان از مهاجران بودند و بقیه از انصار، و جمعاً هفتاد شتر و سه اسب بیشتر نداشتند.
ابوسفیان توسط جاسوسهایش از تصمیم پیامبر و مسلمانان آگاه شد. دو کار به نظرش رسید یکی این که فردی را از بیراهه به طور سریع به مکه بفرستد و مردم مکه را از، در خطر قرار گرفتن کاروان خبر دهد، دوم کاروان را از بیراهه به طرف مکه ببرد.
«ضمضم» پیام رسان ابوسفیان به مکه شتافت و مشرکان مکه را از ماجرا مطلع کرد، طولی نکشید که حدود هزار نفر با ساز و برگ کامل نظامی برای نجات کاروان از مکه خارج شدند.
ابوسفیان که می‎دانست تا رسیدن قوا از مکه، قطعاً‌ مورد هجوم مسلمانان قرار خواهد گرفت، مسیر راه را عوض نمود و از بیراهه فرار کرد و کاروان را به مکه رساند.
خبر فرار کاروان به سپاه مکه رسید. سران سپاه در مورد جنگ نظریات مختلف داشتند، نظر عده‎ای این بود که چون کاروان نجات یافته برگردیم، ولی عده‎ای اصرار داشتند که به حرکت ادامه بدهند.
ابوجهل طرفدار جنگ بود و افراد را تحریک می‎کرد. سرانجام تصمیم به جنگ گرفتند. پیامبر با 313 نفر از مسلمانان در بدر بودند که خبر فرار ابوسفیان با کاروانش به حضرت رسید، از طرفی گزارشگران گزارش دادند که لشکر دشمن تا پشت تپه بدر آمده است. شبی که فردایش جنگ بدر واقع شد مسلمانان تمام شب را بیدار بودند و در پای درختی تا صبح به نماز و دعا اشتغال داشتند.
صبح روز جمعه هفده رمضان بود که سپاه قریش با تجهیزات کامل جنگی از پشت تپه به دشت بدر سرازیر شدند، هنوز در میان قریش، اختلاف نظر در مورد جنگ وجود داشت، اما یک موضوع جنگ را حتمی کرد و آن این که:
یکی از سپاهیان قریش به نام «اسود مخزومی» که مردی خشن بود، چشمش به حوضی که مسلمانان درست کرده بودند افتاد، تصمیم گرفت یکی از این سه کار را انجام دهد، یا از آب حوض بنوشد یا آن را ویران کند و یا کشته شود، به دنبال این تصمیم از صف مشرکان بیرون تاخت و تا نزدیک حوض رسید، در آن جا با حضرت حمزه افسر رشید اسلام روبرو شد، حمزه یک ضربت به پای او زد که پایش از ساق جدا شد، در عین حال می‎خواست با حرکت سینه خیز، خود را به آب حوض برساند و از آن بنوشد، حمزه با زدن ضربه دیگر او را در آب کشت.
به دنبال این حادثه، به رسم دیرینه عرب، جنگ تن به تن شروع شد.
سه نفر از شجاعان دشمن به نامهای: «عتبه» و برادرش «شَیبُه» (از فرزندان ربیعه) و سومی ولید (فرزند عتبه) به میدان آمدند و مبارز طلبیدند.
سه نفر از انصار در صف مسلمانان در میدان تاختند، ولید آنها را شناخت، گفت: «شما اهل مدینه هستید به شما کاری نداریم، کسانی که از اقوام ما هستند باید به جنگ ما آیند.»
رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ پسر عموهایش عْبیده و علی ـ علیه السلام ـ و عمویش حمزه را به میدان فرستاد. به مناسبت سن، علی ـ علیه السلام ـ با ولید، حمزه با شیبه و عبیده با عتبه به جنگ پرداختند.
طولی نکشید که علی و حمزه رقیبان خود را از پای در آوردند، ولی عبیده کاری از پیش نبرد. هر دو ضربتی به هم زدند. علی ـ علیه السلام ـ پیش دستی کرد و عتبه را کشت، به این ترتیب در حمله اول، مشرکان به سوگ سه نامور شجاعشان نشستند.
پس از آن «عاص بن سعید» برای مبارزه با علی ـ علیه السلام ـ به میدان تاخت. علی ـ علیه السلام ـ او را نیز کشت، سپس حنظله پسر ابوسفیان و طعیمه و نوفل به میدان تاختند، علی ـ علیه السلام ـ آنها را نیز یکی پس از دیگری کشت، و پیوسته مبارزانی به میدان می‎آمدند و کشته می‎شدند.
سرانجام جنگ با پیروزی اسلام و شکست دشمن پایان یافت و از مسلمانان چهارده یا بیست و دو نفر به افتخار شهادت رسیدند.
از کفار، هفتاد نفر کشته شدند و هفتاد نفر اسیر گشتند، 35 یا 36 نفر از کشته‎شدگان، بر اثر ضربات پرچمدار اسلام در این جنگ یعنی علی ـ علیه السلام ـ به هلاکت رسیدند، بسیاری از کشته‎شدگان از سران شرک مانند ابوجهل، ولید بن عتبه، حنظله بن ابوسفیان، عتبه و شیبه و... بودند

آری ابوجهل محرک اصلی جنگ و فرمانده دشمن که با غرور و تکبر سوگند یاد کرد تا با سپاهش به سرزمین بدر آید و سه روز در آن جا بماند و به سلامتی نجات کاروان، شراب بنوشد و خوانندگان بنوازند و شترانی ذبح کرده و غذای گسترده‎ای به راه اندازد، و صدای عربده پیروزی و غرورش را به گوش جهانیان برساند، مفتضحانه در این جنگ شکست خورد. چوپان پیر و ضعیفی به نام عبدالله بن مسعود، سر او را از بدن جدا کرد و به نخی بست و آن را کشان کشان نزد پیامبر آورد.
به جای جام‎های شراب، جام‎های مرگ نوشیدند و در عوض خوانندگان، نوحه گرانشان به نوحه پرداختند.
شش دستور پیروزی
آیاتی از طرف خدا در این زمینه نازل شد و شش دستور مهم به مسلمانان داد. مسلمانان با به کار بردن آن شش دستور، این چنین دشمن را مفتضحانه تار و مار کردند، و اگر ما نیز امروز آن شش دستور را اجرا کنیم، حتماً به پیروزی نائل می‎شویم.
آن آیات عبارتند از آیه 45 و 46 و 47 سوره انفال که می‎فرماید:
«ای کسانی که ایمان آوریده‎اید هنگامی که با گروهی در میدان نبرد روبرو می‎شوید (این شش دستور را رعایت نمایید):
1. ثابت قدم باشید.
2. خدا را فراوان یاد کنید تا پیروز گردید.
3. از فرمان خدا و پیامبرش اطاعت کنید.
4. نزاع و کشمکش نکنید (اتحاد را حفظ کنید) تا سست نشوید و شوکتتان بر باد نرود.
5. استقامت کنید چرا که خداوند با استقامت کنندگان است.
6. و مانند آنها نباشید که از روی غرور و هواپرستی و خودنمایی (یعنی ابوجهل و همراهان او) به میدان (بدر) آمدند تا مردم را از راه خدا باز دارند، خداوند به آن چه عمل می‎کنند آگاه است.»«وَ اذْکُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِیلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِی الْأَرْضِ تَخافُونَ أَنْ یتَخَطَّفَکُمُ النَّاسُ فَآواکُمْ وَ أَیدَکُمْ بِنَصْرِهِ...؛ به خاطر بیاورید هنگامی که شما گروهی کوچک و اندک و ضعیف، در روی زمین بودید، آن چنان که می‎ترسیدید مردم شما را بربایند، ولی خدا شما را پناه داد و یاری کرد...»
جنگ بدر در سال دوم هجرت رخ داد، و موجب شکست مفتضحانه دشمن گردید. در این جا نظر شما را به خلاصه‎ای از این نبرد قهرمانانه جلب می‎کنیم:
«بدر» منطقه وسیعی است که دارای چاههای آب بوده و همواره کاروانها در آن جا توقف می‎کردند و از آبهای آن بهره‎مند می‎شدند.
بدر در جنوب غربی مدینه بین مدینه و مکه قرار گرفته و از این رو آن را بدر می‎گویند که نام صاحب آبهای آن «بدر» بوده است.
علت این جنگ این بود که: در ماه جمادی الاول سال دوم هجرت به پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ خبر رسید که «کرز بن جابر» با گروهی از قریش تا سه منزلی شهر مدینه آمده و شتران پیامبر را با چهار پایان افراد دیگر به غارت برده و به محصولات مدینه آسیب زده‎اند. رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ بی‎درنگ پرچم جنگ را به علی ـ علیه السلام ـ سپرد، آن حضرت با جمعی از مهاجران به تعقیب آنها رفتند تا به چاه بدر رسیدند و سه روز هم در آن جا توقف کردند، هر چه جستجو کردند، کسی را نیافتند سپس به مدینه برگشتند (این غزوه را غزوه بدر اولی یا بدر صغری گویند).
از طرفی کفار، اموال مهاجران را در مکه، مصادره کرده بودند، و به طور کلی می‎خواستند، مسلمانان را در مدینه در فشار محاصره اقتصادی قرار دهند، و روشن است که اگر این فشار ادامه می‎یافت، دست کم جلو توسعه و گسترش اسلام گرفته می‎شد.
پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ برای شکستن این محاصره، تدابیری اندیشید، بزرگترین تدبیرش این بود که عبور کاروانهای تجارتی مشرکان مکه را قدغن کند.
چهل نفر از مسلمانان را تحت فرماندهی حضرت حمزه که قهرمان رزم آوری بود، برای کنترل مسیر کاروانها فرستاد. پیامبر بیست شتر در دسترس آنها قرار داد. این چهل نفر تحت فرماندهی حمزه، به منطقه‎ای بین مدینه و دریای سرخ که راه عبور کاروانهای مکه بودند رفتند و از آن جا نگهبانی نمودند، منطقه‎ای که 130 کیلومتر عرض داشت و کاروانهای مکه چاره‎‎ای نداشتند جز این که از آن عبور کنند. چند روز گذشت دیدند کاروانی نمایان شد، وقتی کاروان نزدیک آمد معلوم شد که کاروان قریش است که سیصد نفر همراه کاروان می‎باشد، حمزه اعلام جنگ کرد، ولی کفار که از دلاوری‎ها و شجاعت حمزه اطلاع داشتند، پیشنهاد صلح کردند، حمزه نیز مصلحت امر را بر صلح دانسته، و جنگ واقع نشد. (این ماجرا را سریه حمزه گویند.)
چند هفته از این ماجرا گذشت. از گزارش گزارشگران اسلام که با دقت و هوشیاری مراقب عملیات دشمن بودند، معلوم بود که دشمن دست بردار نیست، و در فکر تدارک جنگ و ادامه محاصره اقتصادی و... است و پی فرصت می‎گردد.
در این شرایط به پیامبر چنین گزارش رسید: «کاروان بزرگی همراه دو هزار شتر (و به نقلی هزار شتر) که پنجاه هزار دینار کالا حمل می‎کند به سرزمین مدینه نزدیک شده و به طرف مکه می‎رود و رئیس این کاروان، ابوسفیان است، و چهل نفر از آن نگهبانی می‎کنند، و اکثر مردم مکه در آن کالاهای تجارتی شرکت دارند.»
پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ به اصحاب رو کرد و فرمود: «این کاروان قریش است به سوی آن بروید، شاید خدا به این وسیله در کار شما گشایشی بدهد.»
طولی نکشید 313 نفر از مسلمانان در رمضان سال دوم هجرت همراه پیامبر از مدینه به سوی بدر حرکت کردند که 77 نفرشان از مهاجران بودند و بقیه از انصار، و جمعاً هفتاد شتر و سه اسب بیشتر نداشتند.
ابوسفیان توسط جاسوسهایش از تصمیم پیامبر و مسلمانان آگاه شد. دو کار به نظرش رسید یکی این که فردی را از بیراهه به طور سریع به مکه بفرستد و مردم مکه را از، در خطر قرار گرفتن کاروان خبر دهد، دوم کاروان را از بیراهه به طرف مکه ببرد.
«ضمضم» پیام رسان ابوسفیان به مکه شتافت و مشرکان مکه را از ماجرا مطلع کرد، طولی نکشید که حدود هزار نفر با ساز و برگ کامل نظامی برای نجات کاروان از مکه خارج شدند.
ابوسفیان که می‎دانست تا رسیدن قوا از مکه، قطعاً‌ مورد هجوم مسلمانان قرار خواهد گرفت، مسیر راه را عوض نمود و از بیراهه فرار کرد و کاروان را به مکه رساند.
خبر فرار کاروان به سپاه مکه رسید. سران سپاه در مورد جنگ نظریات مختلف داشتند، نظر عده‎ای این بود که چون کاروان نجات یافته برگردیم، ولی عده‎ای اصرار داشتند که به حرکت ادامه بدهند.
ابوجهل طرفدار جنگ بود و افراد را تحریک می‎کرد. سرانجام تصمیم به جنگ گرفتند. پیامبر با 313 نفر از مسلمانان در بدر بودند که خبر فرار ابوسفیان با کاروانش به حضرت رسید، از طرفی گزارشگران گزارش دادند که لشکر دشمن تا پشت تپه بدر آمده است. شبی که فردایش جنگ بدر واقع شد مسلمانان تمام شب را بیدار بودند و در پای درختی تا صبح به نماز و دعا اشتغال داشتند.
صبح روز جمعه هفده رمضان بود که سپاه قریش با تجهیزات کامل جنگی از پشت تپه به دشت بدر سرازیر شدند، هنوز در میان قریش، اختلاف نظر در مورد جنگ وجود داشت، اما یک موضوع جنگ را حتمی کرد و آن این که:
یکی از سپاهیان قریش به نام «اسود مخزومی» که مردی خشن بود، چشمش به حوضی که مسلمانان درست کرده بودند افتاد، تصمیم گرفت یکی از این سه کار را انجام دهد، یا از آب حوض بنوشد یا آن را ویران کند و یا کشته شود، به دنبال این تصمیم از صف مشرکان بیرون تاخت و تا نزدیک حوض رسید، در آن جا با حضرت حمزه افسر رشید اسلام روبرو شد، حمزه یک ضربت به پای او زد که پایش از ساق جدا شد، در عین حال می‎خواست با حرکت سینه خیز، خود را به آب حوض برساند و از آن بنوشد، حمزه با زدن ضربه دیگر او را در آب کشت.
به دنبال این حادثه، به رسم دیرینه عرب، جنگ تن به تن شروع شد.
سه نفر از شجاعان دشمن به نامهای: «عتبه» و برادرش «شَیبُه» (از فرزندان ربیعه) و سومی ولید (فرزند عتبه) به میدان آمدند و مبارز طلبیدند.
سه نفر از انصار در صف مسلمانان در میدان تاختند، ولید آنها را شناخت، گفت: «شما اهل مدینه هستید به شما کاری نداریم، کسانی که از اقوام ما هستند باید به جنگ ما آیند.»
رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ پسر عموهایش عْبیده و علی ـ علیه السلام ـ و عمویش حمزه را به میدان فرستاد. به مناسبت سن، علی ـ علیه السلام ـ با ولید، حمزه با شیبه و عبیده با عتبه به جنگ پرداختند.
طولی نکشید که علی و حمزه رقیبان خود را از پای در آوردند، ولی عبیده کاری از پیش نبرد. هر دو ضربتی به هم زدند. علی ـ علیه السلام ـ پیش دستی کرد و عتبه را کشت، به این ترتیب در حمله اول، مشرکان به سوگ سه نامور شجاعشان نشستند.
پس از آن «عاص بن سعید» برای مبارزه با علی ـ علیه السلام ـ به میدان تاخت. علی ـ علیه السلام ـ او را نیز کشت، سپس حنظله پسر ابوسفیان و طعیمه و نوفل به میدان تاختند، علی ـ علیه السلام ـ آنها را نیز یکی پس از دیگری کشت، و پیوسته مبارزانی به میدان می‎آمدند و کشته می‎شدند.
سرانجام جنگ با پیروزی اسلام و شکست دشمن پایان یافت و از مسلمانان چهارده یا بیست و دو نفر به افتخار شهادت رسیدند.
از کفار، هفتاد نفر کشته شدند و هفتاد نفر اسیر گشتند، 35 یا 36 نفر از کشته‎شدگان، بر اثر ضربات پرچمدار اسلام در این جنگ یعنی علی ـ علیه السلام ـ به هلاکت رسیدند، بسیاری از کشته‎شدگان از سران شرک مانند ابوجهل، ولید بن عتبه، حنظله بن ابوسفیان، عتبه و شیبه و... بودند.
[2]
آری ابوجهل محرک اصلی جنگ و فرمانده دشمن که با غرور و تکبر سوگند یاد کرد تا با سپاهش به سرزمین بدر آید و سه روز در آن جا بماند و به سلامتی نجات کاروان، شراب بنوشد و خوانندگان بنوازند و شترانی ذبح کرده و غذای گسترده‎ای به راه اندازد، و صدای عربده پیروزی و غرورش را به گوش جهانیان برساند، مفتضحانه در این جنگ شکست خورد. چوپان پیر و ضعیفی به نام عبدالله بن مسعود، سر او را از بدن جدا کرد و به نخی بست و آن را کشان کشان نزد پیامبر آورد.
به جای جام‎های شراب، جام‎های مرگ نوشیدند و در عوض خوانندگان، نوحه گرانشان به نوحه پرداختند.
شش دستور پیروزی
آیاتی از طرف خدا در این زمینه نازل شد و شش دستور مهم به مسلمانان داد. مسلمانان با به کار بردن آن شش دستور، این چنین دشمن را مفتضحانه تار و مار کردند، و اگر ما نیز امروز آن شش دستور را اجرا کنیم، حتماً به پیروزی نائل می‎شویم.
آن آیات عبارتند از آیه 45 و 46 و 47 سوره انفال که می‎فرماید:
«ای کسانی که ایمان آوریده‎اید هنگامی که با گروهی در میدان نبرد روبرو می‎شوید (این شش دستور را رعایت نمایید):
1. ثابت قدم باشید.
2. خدا را فراوان یاد کنید تا پیروز گردید.
3. از فرمان خدا و پیامبرش اطاعت کنید.
4. نزاع و کشمکش نکنید (اتحاد را حفظ کنید) تا سست نشوید و شوکتتان بر باد نرود.
5. استقامت کنید چرا که خداوند با استقامت کنندگان است.
6. و مانند آنها نباشید که از روی غرور و هواپرستی و خودنمایی (یعنی ابوجهل و همراهان او) به میدان (بدر) آمدند تا مردم را از راه خدا باز دارند، خداوند به آن چه عمل می‎کنند آگاه است.

 


  
  

ابراهیم(علیه السلام) در قرآن:

نام ابراهیم(علیه السلام)، 69 بار و در 25 سوره قرآن مجید آمده است. در قرآن از این پیامبر بزرگ مدح و ستایش فراوان شده و صفات ارزنده او یادآورى گردیده است.ابراهیم‌ (ع‌)زمان‌ نمرود که‌ در عجم‌ به‌ کیکاوس‌ معروف‌ بود،زندگى‌ مى‌ کرد.نمرود مردى‌ باقوت‌ وحشمت‌ بود.سپاه‌ بسیار داشت‌ ودر سرزمین‌ بابل‌ آن‌زمان‌ وکوفه‌ زمان‌ ما حکومت‌ مى‌ کرد.چهارصد صندلى‌ طلا داشت‌ که‌ برروى‌ هریک‌جادوگرى‌ نشسته‌ وجادو مى‌ نمود.او یکشب‌ در خواب‌ دید که‌ ستاره‌اى‌ در افق‌پدیدار شد ونورش‌ بر نورخورشید غلبه‌ نمود.نمرود وحشت‌ زده‌ از خواب‌ بیدار شدو جادوگران‌ را احضار نموده‌ وتعبیر خواب‌ خود را از آنان‌ جویا شد.گفتند طفلى‌ دراین‌ سال‌ متولد مى‌ شود که‌ سلطنت‌ تو بدست‌ او نابود مى‌ شود.وهنوز آن‌ طفل‌ ازصلب‌ پدر به‌ رحم‌ مادر منتقل‌ نشده‌ است‌ نمرود دستور داد که‌ بین‌ زنان‌ ومردان‌جدایى‌ اندازند و کودکى‌ که‌ در آن‌ سال‌ متولد میشود،اگر پسر است‌،بکشند.واگردختر است‌،باقى‌ بگذارند.تارخ‌ که‌ یکى‌ از مقربّان‌ نمرود بود شبى‌ پنهانى‌ نزدهمسرش‌ رفت‌ ونطفه‌ ابراهیم‌ بسته‌ شد.هنگام‌ تولد کودک‌،مادر ابراهیم‌ (ع‌) به‌ داخل‌غارى‌ رفت‌ وابراهیم‌ (ع‌) در آنجا متولد شد.مادر،کودکش‌ را درغار گذاشت‌ وبه‌ شهرمراجعت‌ نمود.او همه‌ روزه‌ به‌ غار مى‌ رفت‌ وبه‌ فرزندش‌ شیر مى‌ داد وبرمى‌ گشت‌.رشد یک‌ روز آن‌ حضرت‌ مطابق‌ یکماه‌ کودکان‌ دیگر بود.پانزده‌ سال‌ گذشت‌ودراین‌ مدت‌ ابراهیم‌ (ع‌) جوانى‌ قوى‌ شده‌ بود.روزى‌ با مادرش‌ به‌ طرف‌ شهرحرکت‌ کردند .در راه‌ به‌ گله‌ شترى‌ رسیدند.ابراهیم‌ (ع‌)از مادر پرسید:خالق‌ اینهاکیست‌؟گفت‌ آنکه‌ آنهارا خلق‌ کرد و رزق‌ مى‌ دهد وبزرگ‌ مى‌ نماید.ابراهیم‌ (ع‌) درشهر با گروههاى‌ بت‌ پرست‌ وارد بحث‌ مى‌ شد وآنها را محکوم‌ مى‌ نمود.واقرار به‌خداى‌ نادیده‌ کرد.به‌ مصداق‌ آیه‌ شریفه‌ «فلما جن‌ّ علیه‌ اللیل‌ راى‌ کوکباً...» چون‌ مذاهب‌ آنهاراباطل‌ دید وباطل‌ نمود،فرمود: انّى‌ وجهّت‌وجهى‌ ...» بعد ابراهیم‌ (ع‌) را به‌ دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترویى‌ بود ولى‌ دراطرافش‌ غلامان‌ وکنیزان‌ زیبا بودند.ابراهیم‌ (ع‌) از عمویش‌ آذر پرسید:اینها چه‌کسى‌ هستند؟آذر گفت‌ اینها غلامان‌ وکنیزان‌ وبندگان‌ نمرودند! ابراهیم‌ (ع‌) تبسمى‌ کردوگفت‌ چگونه‌ است‌ که‌ بندگان‌ و کنیزان‌ و غلامان‌ از خدایشان‌ زیباترند؟آذر گفت‌از این‌ حرفها نزن‌ که‌ تورا مى‌ کشند.آمده‌ است‌ که‌ آذر بت‌ مى‌ ساخت‌ وبه‌ ابراهیم‌ (ع‌)مى‌ داد تا بفروشدوابراهیم‌ (ع‌) هم‌ طناب‌ به‌ پاى‌ بتها مى‌ بست‌ ومى‌ گفت‌:بیاییدخدایى‌ را بخرید که‌ نمى‌ خورد و نمى‌ بیند و نمى‌ آشامد و نه‌ نفعى‌ مى‌ رساند ونه‌ضررى‌ !با این‌ تعریف‌ ابراهیم‌ (ع‌) کسى‌ بتها را نمى‌ خرید.وبتها را به‌ نزد آذر برمى‌ گرداند.

معرفت او نسبت به خداوند، منطق گویایش در برابر بت پرستان، مبارزات سرسختانه و خستگى ناپذیرش در مقابل جبّاران، ایثار و گذشتش در برابر فرمان پروردگار، استقامت بى نظیرش در برابر توفان حوادث و آزمایش هاى سخت الهى و الگو و اسوه بودنش براى همه موحّدان، هر یک داستان مفصلى دارد که بررسى تفصیلىِ همه آن ها خارج از حد و حوصله این نوشته است، به طور اجمال، خداوند متعال وى را در قرآن این چنین معرفى و وصف نموده است:

1 ـ «ما او را در دنیا برگزیدیم و او در آخرت از صالحان است. در آن هنگام که پروردگارش به او گفت: اسلام بیاور (در برابر حق تسلیم باش او فرمان پروردگار را از جان و دل پذیرفت) و گفت: در برابر پروردگار جهانیان تسلیم شدم.»(1)

2 ـ «خداوند وسیله رشد و هدایت او را از قبل به او داده و از (شایستگى) او آگاه بود.»(2)

نمرودیان‌ سالى‌ دوبار در فروردین‌ جشن‌ مى‌ گرفتند.در یکى‌ از جشنها موقع‌خروج‌ از شهر،آذر به‌ ابراهیم‌ (ع‌)پیشنهاد نمود که‌ او هم‌ به‌ جشن‌ برودتا شاید جشن‌آنهارا تماشاکرده‌ وزبان‌ از بدگویى‌ بتها بردارد.ولى‌ روز بعد موقع‌ رفتن‌،ابراهیم‌(ع‌)گفت‌ من‌ مریض‌ هستم‌!لذا همه‌ با زینت‌ تمام‌ از شهر بیرون‌ رفتند بجز ابراهیم‌ (ع‌)که‌ تبرى‌ برداشت‌ و به‌ بتخانه‌ رفت‌ وهمه‌ بتهارا شکست‌.سپس‌ تبر را بر دوش‌ بت‌بزرگ‌انداخت‌. «فجعلهم‌ جُذاذاً الاّ کبیراً لهم‌» همه‌ بتهارا خورد کرد مگر بُت‌بزرگ‌ را.وقتى‌ نمرود ونمرودیان‌ باز گشتند وبه‌ بتخانه‌ آمدند تا خود را تبرک‌کنند،همه‌ بتهارا شکسته‌ دیدند غیر از بُت‌ بزرگ‌.به‌ روایتى‌ شیطان‌ به‌ آنها اطلاع‌ دادکه‌ ابراهیم‌ (ع‌)خدایان‌ شمارا شکسته‌ است‌.صداى‌ ناله‌ وفریاد مردم‌ بلند شد.نزدنمرود رفتند که‌اى‌ نمرود!خدایان‌ مارا شکسته‌اند.نمرود دستور داد تا به‌ هرکه‌ شک‌دارید نزد من‌ بیاورید.همه‌ گفتند کار ابراهیم‌ (ع‌) است‌.حضرت‌ را احضار کردندوبه‌او گفتند: «أ انت‌ فعلت‌َ هذا بآلهتنا یاابراهیم‌قال‌ بل‌ فعلهم‌ کبیرهم‌ هذافاسئلوهم‌ اِن‌ کانوا ینطقون‌»» آیا تو این‌ عمل‌ را نسبت‌ به‌ خدایان‌ مابجاآوردى‌ ؟گفت‌ بت‌ بزرگ‌ این‌ کار را کرده‌ است‌ از او بپرسید اگر حرف‌ مى‌ زند!نمرودیان‌ گفتند اى‌ ابراهیم‌ (ع‌) این‌ بتها سخن‌ نمى‌ گویند.سپس‌ همگى‌ خجل‌وشرمنده‌ و سر به‌ زیر انداختند.بعد ابراهیم‌ (ع‌)فرمود چیزى‌ را عبادت‌ مى‌ کنید که‌نه‌ نفعى‌ مى‌ رساند ونه‌ ضررو نه‌ حرف‌ مى‌ زند.چون‌ نمرودیان‌ از جواب‌ عاجزشدند،همگى‌ گفتند اگر کمک‌ کار خدایان‌ خود هستید،ابراهیم‌ (ع‌) رابسوزانید.نمرود دستور داد دیواره‌اى‌ در دامنه‌ کوه‌ درست‌ کردند وبمدت‌ یکماه‌هیزم‌ آورده‌ ودر آن‌ قرار دادند تا پرشد.بعد گفتند چگونه‌ ابراهیم‌ (ع‌) رادر آتش‌بیاندازیم‌؟شیطان‌ بصورت‌ آدمى‌ ظاهر شد وگفت‌ منجنیق‌ بسازید!تا آن‌ زمان‌منجنیق‌ نساخته‌ بودند وشیطان‌ هنگامیکه‌ به‌ آسمانها راه‌ داشت‌ از جهنم‌ دیدار کرده‌ودیده‌ بود جهنمیان‌ را با منجنیق‌ درون‌ آتش‌ مى‌ اندازند،یاد گرفته‌ بود.لذا به‌ آنها یادداد که‌ چگونه‌ این‌ وسیله‌ را بسازند.چهارصد نفر آمدند وهردونفر یک‌ طناب‌ راگرفتند و ابراهیم‌ (ع‌) را بالا بردند.در این‌ هنگام‌ در میان‌ فرشتگان‌ غلغله‌اى‌ افتاد وبه‌پیشگاه‌ الهى‌ عرضه‌ کردند که‌ خدایا از شرق‌ تا غرب‌ یکنفر،تورا عبادت‌ مى‌ کندواوراهم‌ که‌ مى‌ خواهند بسوزانند.دستور بده‌ تا اورا یارى‌ کنیم‌.خطاب‌ آمد:بروید اگراز شما یارى‌ خواست‌ اورا کمک‌ کنید.ابتدا ملک‌ باد نزد ابراهیم‌ (ع‌) آمد وگفت‌:من‌موکل‌ باد هستم‌.اگر امر بفرمائید به‌ باد امر کنم‌ تا آتش‌ را به‌ خانه‌ نمرود ببرد ونمرودیان‌ را بسوزاند.ابراهیم‌ (ع‌)فرمود پناه‌ من‌ خداست‌ وبتو نیازى‌ ندارم‌.ملک‌ ابرآمد وگفت‌ اى‌ ابراهیم‌!اجازه‌ بده‌ تا به‌ ابر امر کنم‌ آتش‌ را خاموش‌ کند.ابراهیم‌(ع‌)گفت‌ امر خود را به‌ خداى‌ نادیده‌ واگذاردم‌.ملک‌ کوه‌ آمد وگفت‌ اى‌ ابراهیم‌!اجازه‌ بده‌ کوه‌ بابل‌ را بر سرشان‌ خراب‌ نمایم‌ وهمه‌ را هلاک‌ کنم‌.ابراهیم‌ (ع‌)گفت‌ بتو نیز محتاج‌ نیستم‌.بعد جبرئیل‌ آمد وگفت‌ اى‌ ابراهیم‌!هیچ‌ احتیاجى‌ ندارى‌ ؟گفت‌ دارم‌ اما نه‌ بتو.گفت‌ به‌ که‌ دارى‌ ؟گفت‌ او از همه‌ بهتر به‌ حال‌ من‌ آگاه‌است‌.بعد از آن‌ از طرف‌ خدا ندا آمد: «یانار کونى‌ برداً وسلاماً على‌ ابراهیم‌»
ابراهیم‌ از پیامبرانى‌ است‌ که‌ خداوند او را بیش‌ از دیگران‌ با عظمت‌ یاد نموده‌است‌ واو را با القابى‌ چون‌ :حنیف‌،مسلم‌، حلیم‌، اوّاه‌، منیب‌،صدیق‌یاد کرده‌ و بااوصافى‌ چون‌:شاکرو سپاسگزار نعمتهاى‌ خداوند،قانت‌ و مطیع‌ خالق‌ توانا،داراى‌ قلب‌ سلیم‌،عامل‌ و فرمانبردار کامل‌ خدا،بنده‌ مؤمن‌ و نیکوکار،شایسته‌ و صالح‌درگاه‌ خدا و...وى‌ را ستوده‌ است‌.و به‌ منصبهایى‌ چون‌:امامت‌ وپیشوائى‌ مردم‌،برگزیده‌ در دوجهان‌ و خلیل‌ اللهى‌ مفتخر داشته‌ است‌.
از جمله‌ الطاف‌ الهى‌ بر ابراهیم‌ آنست‌ که‌:
او را از پیامبران‌ اولوا العزم‌ قرار داد.
پیامبرى‌ را در ذریه‌ او قرار داد.
علم‌ وحکمت‌ وشریعت‌ بوى‌ داده‌ است‌.
اورا امّت‌ واحده‌ خواند.
و خانه‌ کعبه‌ بدست‌ او تجدید بنا شد.
مقام‌ امامت‌ به‌ او تفویض‌ شد
مدت‌ عمر ابراهیم‌ دویست‌ سال‌ بوده‌ و در شهر خلیل‌ الرحمن‌ فلسطین‌ اشغالى‌ مدفون‌ است‌.

ابراهیم(ع)گاه‏گاهى پیش از بناى مکه و خانه کعبه و پس از آن به مکه‏مى‏آمدو از فرزندش اسماعیل دیدن مى‏کرد (3) .تا آنکه در یک سفر مامور به ساختن خانه کعبه‏شد، لذا به‏اتفاق اسماعیل این خانه را بنا نهاد، و این اولین خانه‏اى است که از طرف پروردگارساخته شد، و این خانه مبارکى‏است که در آن آیات بینات و در آن مقام ابراهیم است، و هرکس درون آن داخل شود از هر گزندى ایمن است. (4) ابراهیم(ع)پس‏از فراغت از بناى کعبه دستور حج را صادر نموده، و آیین واعمال مربوط به آن را تشریع نمود. (5) آنگاه خداى تعالى‏او را مامور به ذبح فرزندش اسماعیل نمود، ابراهیم(ع)اسماعیل(ع)را در انجام فرایض حج‏شرکت مى‏داد، موقعى که به سعى‏رسیدند ومى‏خواستند که بین صفا و مروه سعى کنند، این ماموریت ابلاغ شد، و ابراهیم(ع)داستان را با فرزندش‏در میان گذاشت و گفت: فرزند عزیزم!در خواب چنین مى‏بینم که تراذبح و قربانى مى‏کنم نیک بنگر تا رایت چه خواهدبود.عرض کرد: پدرجان!هر چه را که‏مامور به انجامش شده‏اى انجام ده، و ان شاء الله به زودى خواهى دید که من مانند بندگان‏صابرخدا چگونه صبرى از خود نشان مى‏دهم.پس از اینکه هر دو به این امر تن دردادند و ابراهیم(ع)صورت جوانش‏را بر زمین گذاشت وحى آمد که اى ابراهیم، خواب خود راتصدیق کردى و ما به همین مقدار از تو قبول کردیم، و ذبح عظیمى را فدا وعوض او قراردادیم. (6) آخرین خاطره‏اى که قرآن کریم از داستان ابراهیم(ع)نقل نموده دعاهایى‏است که ابراهیم(ع)دربعضى از سفرها در مکه کرده(7) و آخرین دعایش این است: پروردگاراپدر و مادر من و کسانى را که ایمان آورده‏اند در روز حساب بیامرز.

 خداى تعالى در کلام‏مجیدش ابراهیم را به نیکوترین‏وجهى ثنا گفته و رنج و محنتى را که در راه پروردگارش تحمل‏نموده بود، به‏بهترین بیانى ستوده و در شصت و چند جا از کتاب عزیزش اسم او را برده، و موهبتها و نعمت‏هایى را که به او ارزانى داشته در موارد بسیارى‏ذکر کرده است، از طرف‌ خدا ندا رسید که‌اى‌ ابراهیم‌!به‌ بابل‌ برو و نمرود را به‌ خداپرستى‌ دعوت‌نما.حضرت‌ به‌ بابل‌ که‌ کوفه‌ امروزى‌ است‌،نزد نمرود رفت‌ واورا به‌ خداپرستى‌ دعوت‌ نمود.نمرود گفت‌ اى‌ ابراهیم‌!مرا بخداى‌ تو احتیاجى‌ نیست‌.من‌ مى‌ خواهم‌پادشاهى‌ را از خداى‌ تو بگیرم‌ واورا هلاک‌ نمایم‌!!این‌ بود که‌ دستور داد تا اطاقکى‌ به‌ تعلیم‌ شیطان‌ ساختند وخود درون‌ آن‌ قرار گرفت‌ وچهار کرکس‌ اورا بلند کردندوبالابردند.چون‌ بالا رفت‌ تیرى‌ بطرف‌ آسمان‌ انداخت‌.جبرئیل‌ آن‌ تیر را به‌ خون‌ماهى‌ آغشته‌ کرد.ماهى‌ نالید خدایا تیغ‌ دشمن‌ را به‌ خون‌ من‌ آغشته‌ کردى‌ .ندا رسیدکه‌ تیغ‌ را تا قیامت‌ بر شما حرام‌ کردم‌.بعد نمرود تیر خونآلود را که‌ دید ،گفت‌ کارخداى‌ ابراهیم‌ را ساختم‌.ابراهیم‌ (ع‌) گفت‌ از این‌ حرف‌ برگرد که‌ مردن‌ براى‌ خدانیست‌.نمرود گفت‌ اگر خداى‌ تو زنده‌ است‌،من‌ لشکر جمع‌ آورى‌ مى‌ کنم‌ به‌ خدایت‌بگو که‌ لشکر جمع‌ کندتا با یکدیگر جنگ‌ کنیم‌!پس‌ نمرود از اطراف‌ عالم‌ لشکربزرگى‌ که‌ سیصد فرسخ‌ لشکرگاه‌ آنها بود جمع‌ کرد.ابراهیم‌ (ع‌) دعا کرد که‌ خدایا این‌ملعون‌ را هلاک‌ کن‌.خداوند به‌ عدد لشکر نمرود پشه‌ فرستاد که‌ بر سر هر یک‌پشه‌اى‌ نشست‌ و در اندک‌ زمانى‌ اورا هلاک‌ نمود.رئیس‌ پشه‌ها، پشه‌اى‌ بود که‌ یک‌چشم‌ ویک‌ پا و یک‌ دست‌ و نیمه‌ بدنى‌ داشت‌.آمد وروى‌ زانوى‌ نمرود نشست‌.نمرود به‌ زنش‌ گفت‌ این‌ پشه‌ها لشکر مرا هلاک‌ کردند .دست‌ برد تا پشه‌ را بکشد که‌پشه‌ بلند شد ولب‌ بالا و لب‌ پایین‌ نمرود را نیش‌ زده‌آورد دماغ‌ نمرود شد وبه‌ داخل‌مغز نمرود نفوذ کرده‌ ومشغول‌ نیش‌ زدن‌ شد!صداى‌ فریاد نمرود بلند شد و ازشدت‌ درد خواب‌ وخوراک‌ از او سلب‌گردیدغلامانش‌ مرتب‌ بر سرش‌ مى‌ زدند تاپشه‌ از حرکت‌ بایستد.همانجور او را اذیت‌ نمود تا به‌ درک‌ واصل‌ شد.بقیه‌ لشکر اوبه‌ ابراهیم‌ (ع‌) ایمان‌ آوردند.

 


  
  
خدمات وبلاگ نویسان جوان